به گزارش شهرآرانیوز؛ «تشرف کارگران مشهدی به حرم مطهر رضوی» به نیابت از همه ایران. همین خبر کوتاه از بینالطوعین بیدار نگاهم داشت تا آفتاب بالا آمد و صبح شروع شد؛ یک صبح اردیبهشتی بهنسبتخنک که از حسب اتفاق چهارشنبه و روز زیارتی حضرت است. بهار ادامه دارد. باران و گل و نسیم و.... اردیبهشت مشهد تماشاییترین بهار ایران است.
به این شک ندارم. حالا فکر کن در مسیر رسیدن به حرم، هر روز چقدر دل جوانه میزند و اشک تا پشت چشمها میجوشد و به زمزمهکردن یک عبارت خاص. «اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى....» پرتعدادی آدمها مقابل ورودیها با پردههای قالیچهای و تابلو بزرگ اذنورود ربطی به صبح و شام ندارد، به طلوع و غروب خورشید هم و... اصلا به هیچ مناسبتی مربوط نمیشود. اینجا همیشه همین اندازه و همین قدر ترافیک دل است.
مقصد، ورودی بابالجواد (ع) است و من چند صحن دورترم. ماشینهای زائربر کار را راحت میکنند. دعوت خادم بلندقدی را که چوبپری بزرگ به دست راستش گرفته است، رد نمیکنم و سوار میشوم. روی یکی از صندلیها نشستهام کنار دست دختربچه ششهفتساله. عبارت دختر به مادرش همه را میخنداند. امامرضا (ع) چقدر بغلبزرگ است!
راست میگوید دخترک. چرا به ذهن من نرسیده بود؟ چه آغوش بزرگی دارد آقا برای شنیدن این همه حرف، بغض، دلتنگی، گله و.... خنده از ته دل همراهان از نگرانیهایم کم میکند. اینکه بهوقت و موقع برسم یا نرسم، مهم نیست. دستکم تا وقتی که اینجایم، حظش را میبرم. اردیبهشت حرم آقا با صحنهای بزرگ و مسحورکننده است و نسیمی که از هر طرف میوزد، حالم را خوب میکند. چشمبرهمزدنی رسیدهایم به ورودی مدنظر. پیاده شدهام.
نیازی به پرسیدن هیچ نشان و آدرسی نیست. یک جمع بزرگ و گلبهدست ایستادهاند به زمزمهخوانی. لباسها و پوشششان با هم فرق دارد. یک نفر از جمع حاضر دارد به عابری توضیح میدهد که انگار کنجکاویاش درباره جمعیت گل کرده است. توضیح میدهد: همه گروهها کارگری هستند. حجت را با گفتن همین عبارت تمام میکند که آنها به نیابت از همه کشور به زیارت آمدهاند. یاد حرف دخترک میافتم و دوباره خندهام میگیرد. چه آدم بغلبزرگ و مهربانی هستی تو آقا.
پاکبانها جاروها را گل زده و سر دست گرفتهاند. با ابزار کارشان آمدهاند پابوسی. وقت زمزمه و دعاها جاروها همه با هم بالا میرود. تماشا دارد این لحظهها. انگار دل آسمان باز شده است و خدا دارد از آن بالا و مستقیم نگاهمان میکند. مگر میشود در حرم باشی و حالت خوب نباشد؟! اینجا هرکس با زبان خودش حرف میزند؛ هرچه سادهتر، بیریاتر، دلنشینتر؛ و آدم را پرت میکند به دنیای دیگری.
وقت زمزمه و دعایشان دورتر میایستم. یادم از جنوب میافتد. تب بندر که دل همه را داغ انداخته و داغش تازه است. حتم دارم خیلی از آدمهایی که آتش به جان زندگیهایشان افتاد و سوخت و سوزاندمان، قصد داشتند این ایام را در مشهد باشند و حتی برنامه سفرشان را چیده بودند. روی تقویمهایشان نوشته بودند مشهد، زیارت به وقت میلاد علیبنموسیالرضا (ع).
با یادآوری این حرفها داغ روی داغ میآید و اشک را تا پشت چشمهایمان میکشاند. تازه میفهمیم برخیهایشان زیارتاولی بودهاند. برمیگردم سمت حرم. ته دلم میجوشد. لحنم حالت طلبکارانهای دارد. مثل خیلی وقتهای دیگر میگویم: دیدار زیارتاولیها نماند به قیامت ها! برای آقا خطونشان هم میکشم. ما برای میهمانیهایمان آداب داریم. هر دیدی بازدیدی دارد. کارگران معدن چشمبهراهتان هستند آقا...
صدای مداح من را به خودم میآورد. نگاهم میافتد به جمعیت پرتعدادی که هرکدام از جایی آمدهاند و بعضیها کلاه روی سر گذاشتهاند و بعضیها آستین لباسهایشان را بالا زدهاند و تصویر ما را از آن حالت کلیشهای که یک کارگر دارد، به هم میزند. البته خیلیها هم با مدیران و مسئولان بخششان آمدهاند و جوی صمیمی و خودمانی است. پشت سر جمعیت گلبهدست راه میافتم؛ قدم به قدم؛ بین کارگرانی که هرکدام بابای دختر و پسری هستند. عادتم است برای همه اتفاقها و روزها اسم میسازم و اسم امروز را میگذارم «کاشکی».
کاشکی آنهایی که همه سالهای سخت میان دستودلبازی آفتاب جنوب کم نیاوردند و با تن تبزده پای کار ماندند و تسلیم نشدند. بودند امروز، غروب برمیگشتند سر خانه و زندگیشان و مثل هر روز و همیشه بوسه بر پیشانی دخترشان میگذاشتند و بعد هم بساط چایشان پهن میشد و گپوگفتشان؛ و دوباره برمیگردم سمت گنبد و گله میکنم: آقا، خودت میدانی خانه بیپدر لطفی برای زندهماندن ندارد.
مداح مناسبت را خوب میداند و عذر میخواهد و کوتاه روضه میخواند. انگار یک تکه از مقتل را میخواند. آدم یاد بدنهای تکهتکه میافتد. آدمها با صدای بلند گریه میکنند.
گریهکردن در حرم آقا گنجی است که بعضیها حاضر نیستند آن را با کسی تقسیم کنند. سر پایین انداختهاند، اما شانههایشان تکان میخورد. چه حال شیرین و خوشی!
مسیر شلوغ است، اما شلوغی قشنگی دارد. دستها و گلها به نشانه سلام و ارادت بالا میآید. خیلیها با همان تنپوش محل خدمتشان آمدهاند. تعدادشان زیاد است و توقف بین راه هم. حق هم دارند و خیلیها میخواهند این روز خاطرهانگیز را قاب بگیرند و میایستند به سلفیگرفتن.
مراسم در رواق بزرگ امامخمینی (ره) است، به روال همه برنامهها. خدام به میزبانی از زائران در مناسبتهای مختلف عادت دارند و مدام و پشتسرهم خوشامدگویی میکنند و تلاش دارند جمعیت انسجامش را از دست ندهد. با همان چوبپرها راهنمایی میکنند که از کجا بروند.
مسعود صمدی پدر اشکان و آیناز است و همه تلاشی که میکند، برای حال خوب آنهاست. این سادهترین و اصلیترین حرفی است که میتوان از زبان یک کارگر شنید. صمدی که لباس مرتبی به تن دارد و بوی عطرش شامه آدم را پر میکند، پاکبان یک محدوده برخوردار شهر است. دستهایش را بالا میآورد و میگوید: این دستها زحمتکشاند و ائمه (ع) دستهای زحمتکش را دوست داشتهاند و دارند و من با همین دستها برای همه هموطنهایم دعا میکنم.
چین روی پیشانیاش میاندازد و ادامه میدهد: از وقتی خبر حادثه بندر شهیدرجایی را شنیدهایم، حال هیچکداممان خوب نیست و امروز به نیابت از همه مردم خوب ایران آمدهایم و برایشان صبر و تحمل آرزو میکنیم.
دوباره نگاهم به آدمهای پرتعدادی میافتد که مشهدیاند و مزه عشق به امام (ع) را چشیدهاند و محبت به امامرضا (ع) به دلشان نشسته است. میدانم حالا وقتش نیست ته و توی زندگی آدم را درآورد و مفصل با آنها حرف زد، اما نمیشود این حس و حال را نادیده گرفت.
رضا حسنزاده چندساعتی وقتش را برای برنامه امروز خالی کرده است. حسنزاده چهره جوانی دارد و پیداست ابتدای کارش است. حدسمان درست است. یکسالونیم است در فضای سبز بهشترضا (ع) مشغول است و راضی از شغلی که دارد. میخندد و میگوید: بهخاطر این حرفه، دختری را که دوستش داشتم، گرفتم و خوشحالم؛ خیلی خوشحال. مثل حسنزاده، خیلیهای دیگر لبخند به لب دارند.
ورودی رواق شلوغ است، اما نظم دارد و همه یکبهیک داخل میشوند. سیکنه توکلی روی یکی از صندلیها خستگی میگیرد. گل سرخ دست او چشممان را میگیرد. قبل از آنکه بگوید بهخاطر همسر مرحومش به خانه آقا دعوت شده است، تعارفمان به نشستن میکند و بعد هم خلاصه تعریف میکند: خدا رحمتش کند؛ توی کارگاه شیرینیپزی مشغول بود و بیمه شد و زندگیمان میچرخید. هیچوقت لنگ کسی نماندیم و دستمان جلو غیر دراز نشد. چندبار پشتسرهم تکرار میکند: خدا رحمت کند همسرم، حاجمحمدحسین، هم عزت داشت و هم احترام و آبرو.
محمد حداد هم پس از سیسال کار در معدن زغالسنگ کرمان، ترجیح داده است دوران بازنشستگیاش را در مشهد سپری کند. همسایگی با آقا را دوست داشته است و حالا هم این را لطف آقا به خود و خانوادهاش میداند. میگوید: آمدهام کنار همه اینها که رنج دیدهاند و زحمت کشیدهاند، به آقا لبیک بگویم.
بر و بچههای شرکت صنایع پودر شیر مشهد هم سیچهل نفری میشوند. سرشلوغیهای زیادی دارند، اما حرف زیارت نیابتی که میشود، نمیتوان راحت از کنارش گذشت؛ بهخصوص این روزها که ایران داغدار کارگران زحمتکش بندرعباس است. میگویند آمدهایم به نیابت همه آنها زیارتی کنیم و برگردیم.
حالوهوایی تماشایی است، اما وقت پرسش و پاسخ و گفتوگو نیست و ترجیح میدهیم مثل آنها برای لبیکگفتن به آقا دستهایمان را بالا بیاوریم و از ته دل و صمیم قلب از آقا بخواهیم هوادار همه آدمهای ایرانزمین باشد؛ همان حرفی که همه این کارگرها از ته دل میگویند؛ مثل ناصر فرزانهفر، محمدرضا محمدزاده، مجید ساقی، محمد مهدوی و....
پیش از اینکه مسئولان حرفهایشان را شروع کنند، دستها به دعا بلند میشود. ما هرچه داریم از صدقهسری امامرضا (ع) است؛ همان آقایی که بغل بزرگی دارد برای درآغوشکشیدن همه ما.